پس از برگشت از سفر، خوابهای زیادی دیدم. خواب دیدم از حدیث (یکی از دوستان وبلاگنویس که سالهاست از هم بیخبریم) نامهای به دستم رسیده است. نامهای که آن را سال ۱۳۹۹ پست کرده بود و پس از گذشت چهار سال به دستم میرسید. خواب دیدم مشغول تماشای فیلم ترسناکی هستم که بازیگران آن اغلب در فیلمهای کمدی بازی میکردند. زنی به یکی از مراکز رمالی مراجعه کرده بود. البته فالگیران و ساحرانِ آن مرکز، دم و دستگاهی برای خودشان راه انداخته بودند. مرد رمال که قیافه مشاوران و روانشناسان را به خود گرفته بود، به زن گفت بار بعد برای رسیدن به نتیجه بهتر، فرد موردنظر را هم با خود به مرکز بیاورد. همهچیز به ظاهر طبیعی بود تا اینکه زن هنگام خروج از مرکز با زنی رنجور و روانپریش مواجه شد که میخواست وارد مرکز شود. همانجا چهره زن تغییر کرد و گویی که چندین نقاب به صورت زده باشد یا تسخیر شده باشد با دهان فردی دیگر به زن گفت پسرش در خانه دارد خودکشی میکند و بهتر است هرچه زودتر به خانه برگردد. زمان جلو رفت و همان پسری که از خودکشی نجات پیدا کرده بود گفت: من نجات پیدا کردم اما گیر همین کلاش افتادم. منظورش از کلاش یکی از رمالان مرکز بود که صورتی با نقاب آهنین داشت. خواب آنچنان ترسناک بود که دلم میخواست زودتر از خواب بیدار شوم. خواب دیگرم این بود که با دو اتوبوس از طرف دانشگاه به مراسم ازدواج شاعر رفته بودیم. اصلا نمیدانم چرا باید این همه راه را میرفتیم بیآنکه بتوانیم وارد سالن شویم. همانجا داخل اتوبوسها دم در ایستاده بودیم و فقط آمدن مهمانها را نگاه میکردیم. مهمانها هم اغلب مجریان صدا و سیما بودند. اما به جز این خوابها، خواب خوش دیگری هم دیدم. یک خواب خیلی خوش , ...ادامه مطلب
مثل هفتههای گذشته پای لپتاپ نشسته بودم و مشغول نوشتن بودم که صدای ریز و ضعیفی از سالن پذیرایی شنیدم. پدر داشت به آرامی -و آنگونه که من نشنوم- میگفت: چرا کارش انقدر طول کشیده است؟ آخر حساب کنید از کی دارد مینویسد! همه همینطورند یا فقط او این شکلی است؟ خواهرم میگفت: نه. دیگر چیزی نمانده. تمام میشود. و مادرم میگفت: بس که وسواس دارد. با وسواس مینویسد. لپتاپ را بستم و رفتم چیزی بخورم. سرم کمی درد می کرد. از خواهرم پرسیدم بابا چه میگفت؟ به دروغ گفت هیچی. خستهام. شب که میشود واقعا خستهام. صبح تا شب در حال جمعبندیام، در حال ویرایش زدن و اصلاح کردن به این امید که تا قبل از سفر استاد، کار من هم تمام شود و در برابر استادان بایستم و تمامقد از نتیجه کار و تلاش چندین ماههام دفاع کنم. من به پرسشهای احتمالی داوران فکر میکنم. گاه برای پرسشها جوابی مییابم و گاه میدانم که جوابی ندارم، تسلیمم. بعضی شبها حتی توی خواب هم دارم با استادم حرف میزنم، با داوران. بعد که از خواب بیدار میشوم میبینم هنوز خستهام. اما چارهای نیست. صبحانهام را میخورم و از نو پای لپتاپ مینشینم... بخوانید, ...ادامه مطلب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید , ...ادامه مطلب
آن شب،بی خوابی،شبیه به فردی با شکل و شمایلی از تو،به پشت در اتاقم رسیده بود. بی خوابی اجازه ی ورود می خواست. خب می توانستم که ملحفه را تا روی سر بالا کشم.می توانستم که از روی تخت برنخیزم.می توانستم که به اجبارِ خوابیدن تن داده و در نهایت پس از گذشت یک یا دو ساعت تقلای مداوم در رخت خواب،آرام آرام دال, ...ادامه مطلب