گاهی هم فکر میکنم همین زندگی ساده و معمولیمان هم برای خودش چیز قشنگی است. همینکه به کارگاهی که تازه در آن ثبتنام کردهای دلخوشی. به گرفتن یک کتاب از کتابخانه خرسندی. با یک پیام حالخوبکن از جانب یک دوست ذوق میکنی.برای دیدن یک برنامه انتظار میکشی و نوشیدنیات را با لذت میخوری. بخوانید, ...ادامه مطلب
چشم هایش را باز کرد.نگاهی به آسمان و جهان اطرافش انداخت.همه جا یکدست بود و سفید.این چه حسی بود؟یک جور احساس غریب اما خوشایند از پا گذاشتن به دنیا.دختر را دید.دختری که با پدرش از او دور میشد و به خانه برمی گشت.هنوز در آغاز آشنایی با دنیای جدیدش بود که کسی گفت: سلام.نگاهی به چپ کرد.کسی را ندید.سپس به راست.با یک حجم گِردِ برفی مواجه شد و از او پرسید: تو کی هستی؟حجمِ گِرد برفی جواب داد: یکی شبیه خودت., ...ادامه مطلب
یک شب تصمیم گرفتم چمدانم را ببندم،شندرغاز پولی که دارم را بردارم و دنبالت بیایم.این مهم ترین تصمیم زندگی ام بود. چمدان کوچکم را بستم و تک و تنها راهی ات شدم.به مادرم گفتم:می روم یک جای دور.نگرانم نباش, ...ادامه مطلب
احساس میکنم که اینجا راحت ترم.راحت ترم تا جایی شبیه به شبکه های اجتماعی. اصلا راستش را که بگویم احساسم این است که آدم هایی که در شبکه های اجتماعی فعالیت ندارند در کل راحت ترند. به هرمرحله از زندگی که می رسند هی نمی خواهند عکس بگیرند تا شبانگاهِ آن روز با سایرین به اشتراک بگذارندش.نیازی نیست تا دربا, ...ادامه مطلب