گاهی تلخیِ روزگار ذائقهام را به هم میریزد. زندگی برایم خالی از طعم و مزه میشود و لقمههای کوچکِ شادی از گلویم پایین نمیرود. سفرهای برابرِ من باز است و من به جای خوردن و نوشیدن از آن، به همان یک اتفاقی میاندیشم که این همه رنگ را در نظرم بیرنگ کرده است. اینطور وقتها فراموش میکنم سپاسدارِ تو باشم.وقتی دچار این گرفتگیِ خاطر میشوم باید پیش از خوردن هر چیز، با بامیهی نامِ تو افطار کنم. باید بخوانمت. نامت شکرین است. بر لب که مینشیند کامم را شیریت میکند. 《یا من ذِکرُهُ حُلْوٌ》 بخوانید, ...ادامه مطلب
یک نفر در استوریاش نوشته است: میترسم بمیرم و بفهمم نامت را کم صدا زدهام حسین(ع). به دلم مینشیند. نکند من هم کم صدایش زده باشم؟ گمان میکنم همینطور است. رادیو دارد نوحه پخش میکند. تلویزیون مراسم عزاداری شهرهای مختلف را نشان میدهد. از کوچه صدای عبور دستههای عزاداری میآید و من فکر میکنم اگر روز و روزگاری برسد که هر یک از ما یک جای دیگر دنیا افتاده باشیم چند درصد احتمال دارد دلتنگ محرمهای اینجا شویم؟ فکر کن محرم باشد اما از هیچ خیابانی صدای سنج و طبل و زنجیرزنی نیاید. هیچکس را نبینی که سیاه پوشیده باشد. هیچکس زنگ خانهات را نزند که به تو نذری بدهد. هیئتی نیست. حتی کسی دور و برت نیست که همکیش تو باشد و با او عزاداری کنی. تنهایی. خیلی تنها. آدم احساس غربت میکند. غربتش دو چندان میشود. این تصور من است، احساس من. اما ممکن است لزوما برای دیگری این شکلی نباشد. ممکن است برای فردی دیگر چندان تفاوتی نداشته باشد و زندگی عادیاش را بکند. استوری بعدی را باز میکنم. زنی را که با خانوادهاش در آمریکا زندگی میکند میبینم. مثل رمضانی که گذشت باز هم در کنار شیعیان آنجا است. حالا دارند در کنار یکدیگر عزاداری میکنند. بخوانید, ...ادامه مطلب