قطعه عشق تازه علیرضا افتخاری هم از دیگر قطعههایی است که با آن احساس آشنایی عجیبی میکنم. وقتی آن را میشنوم خودم را در یک شبانگاه، کنار رودخانه میبینم. رودخانهای که از میان شهر میگذرد. یا کنار یک دریاچه در منطقهای از شهر. هرجا که هستم، کنار رودخانه یا دریاچه، میتوانم چراغهای روشن خانهها یا ساختمانهایی را در حاشیه آن ببینم. من حس میکنم در این قطعه زندگی کردهام یا قرار است زندگی کنم. بخوانید, ...ادامه مطلب
امروز چهارمین جلسه از سلسله نشستهای شعر و ادبیاتمان بود. اینبار تنها نبودم. به پریسا هم گفته بودم و آمده بود. درواقع خودش آمد دنبالم و برگشتنی هم خودش مرا رساند. هرچه اصرار کردم که به خاطر این محبتش برویم کافه تا مهمانش کنم قبول نکرد. این جلسه را کمی بیشتر دوست داشتم. علتش این بود که هم یک مقاله درباره تصویر شعر سپید خواندیم و هم چند بیت از خاقانی خواندیم تا یکی از استادانی که به نجوم هم وارد هستند برایمان درباره برخی اصطلاحات توضیح دهند. در انتها هم شهرزاد پشت پیانو نشست و برایمان نواخت. گاهی دوست دارم خیال کنم بعدها نام این انجمن، اعضا و عکسهای آن در کتابی میآید. دوست دارم اینطور خیال کنم که افرادی از این جلسه برمیخیزند و نامشان تا همیشه در تاریخ ماندگار خواهد شد. بعد ما بزرگ و بزرگتر میشویم و روزی به دیگرانی که نمیدانم چه نسبتی با ما دارند میگوییم: این عکس را میبینی؟ من هم آن روز آنجا بودم. کنار این آدمها... بخوانید, ...ادامه مطلب