از خواب بیدار شدم و دیدم روی دستمال کاغذیام کنار بالش چیزی نشسته است. با اینکه چشمهایم پس از بیداری هنوز به وضوح چیزی نمیدید اما به نظرم آمد که دارم یک بچه عنکبوت میبینم. من از جک و جانور میترسم. نه یک کم. خیلی زیاد. بنابراین اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که دستمال را مچاله کنم و بکشمش. اما نمیدانم چرا این کار را نکردم. دستمال را برداشتم و کنار شومینه گذاشتم. تکان نخورد. چند بار روی دستمال ضربه زدم. نرفت. دستمال را برداشتم و رفتم بالکن و تکانش دادم. بالاخره حرکت کرد و فهمیدم خدا را شکر زنده است. برگشتم داخل اتاق و به خواهرم گفتم: دیشب یه بچه عنکبوت پیشم خوابیده بود. خواهرم گفت: چون میفهمن ازشون میترسی میان پیش خودت! صبحانهام را که خوردم حس کردم کمی حالم بهتر است. هرچند که اشتهای زیادی نداشتم. بعد به موضوعی که دیشب ذهنم را درگیر کرده بود فکر کردم. توی کلهام افتاده بود که شاید دارم پایاننامه را لفتش میدهم. داشتم به سرزنش کردن خودم رو میآوردم. اما صبح یاد حرفهای چندماه پیش الهام افتادم که میگفت: تو این همه برای قبولیت سختی نکشیدی و پشت کنکور نموندی که بخوای این روزها رو با استرس بگذرونی! اتفاقا برعکس. باید قشنگ لذت ببری ازش. حالا میخواهم کمی منسجمتر کارم را ادامه دهم اما همچنان با یادآوریِ این موضوع که قرار نیست اندیشه رسیدن به مقصد مرا از درک زیباییهای مسیرم بازدارد. بخوانید, ...ادامه مطلب
۲۳ساله بودم و هرچه زمان میگذشت بیش از پیش دلم میخواست نویسنده بزرگی شوم. اگر از من درباره آرزوهایم میپرسیدید میگفتم دلم میخواهد روزی برسد که تمام دنیا داستانهایم را بخوانند. و به آیندهای فکر میکردم که از روی کتابهایم فیلمهای پرطرفدار بسازند. خودم را میدیدم که به این کشور و آن کشور دعوت میشوم و تا پایم را در سالن میگذارم هیاهوی طرفداران بلند میشود و یکصدا نامم را میخوانند و من بغض میکنم. پس از آن به فکرم زد وارد رسانه شوم. دوست داشتم با شبکههای تلویزیونی و رادیویی کار کنم. طرح برنامه مینوشتم و به یکی دو شبکه میفرستادم و پیگیر میشدم که نتیجه چه شد و آیا طرح پذیرفته شد یا نه. طرحم شکست میخورد چون حامی مالی نداشتم. تا اینکه یک روز بالاخره فرصت همکاری با یک شبکه سیما فراهم شد و تجربهاش کردم. وقتی کار تمام شد منتظر بودم تا باز هم همین مسیر را ادامه دهم و پیشنهادهای تازهای دریافت کنم. گاه پیشنهادی میرسید اما با علاقهمندی من سازگار نبود. سعی میکردم ارتباطم را با اهالی رسانه بیشتر کنم تا فرصت همکاری بیشتری داشته باشم. زمان گذشت و گذشت و دیدم دارم با نشریات کودک و نوجوان همکاری میکنم. برای آنها مینویسم. آن روزها هنوز هم به "نویسنده بزرگ شدن" فکر میکردم. آرزویم همین بود. با ورودم به رشته ادبیات همهچیز عوض شد. هرچه بیشتر جلو میرفتم بیشتر مجذوب این فضا میشدم. با اینکه همچنان با نشریات همکاری داشتم اما میدانستم که آرزوهایم دارند دستخوش تغییر میشوند. و بالاخره روزی رسید که دیدم دیگر آرزو ندارم نویسنده بزرگی شوم! دیگر دنبال این نیستم که کسی از روی نوشتههایم فیلم بسازد. من عاشق نوع دیگری از نوشتن شده بودم. من, ...ادامه مطلب