هجرت

ساخت وبلاگ

دیشب، پاییز پشت پنجره بود. آن بالا ابرها می‌غریدند و این پایین، زمین خیسِ خیس بود. صدای بچه همسایه از طبقه بالا می‌آمد و من داشتم به آرامی سر روی بالش می‌گذاشتم که بخوابم. فکر کردم چه خوب که اینجا جنگ نیست. چه خوب که می‌توانم آرام بخوابم. چه خوب که خانه‌ای داریم. چه خوب که بر سر خانه‌هایمان باران می‌بارد، این رحمت الهی نه موشک‌های جنگی. و بعد دیدم دوباره دارم از تصور شب و روز تلخ مردمِ آنجا گریه می‌کنم. دیدم دوباره دارم برای آن‌ها دعا می‌کنم.

صبح شد. پیام‌هایم را نگاه می‌کردم. دوست افغانستانی‌ام جوابِ سوالِ دیروزم را داده بود. از او پرسیده بودم در این مدت که ایران بوده‌اند تاکنون به خاطر مهاجر بودنشان حرفِ درشتی شنیده‌اند؟ و غم‌انگیز اینکه بله شنیده بودند. از روزهایی نوشته بود که در شلوغی مترو پشت‌بندِ ملیتشان فحش خورده‌ بودند. از روزهایی که هنگام بازرسی برای ورود به حرم عبدالعظیم از کسی دیگر نفرین سرنگونی‌شان را شنیده‌ بودند. و گفته بود تازه این وضعیت ما است که قانونی و به قصد تحصیل به اینجا آمده‌ایم.

یادم هست هر دوی آن‌ها همیشه می‌گفتند شاید بد نباشد برای دکتری هم اینجا بمانند و من پیش خودم خیال می‌کردم آن‌ها حالاحالاها در کشورم هستند و فرصت زیادی برای با هم بودن داریم اما دیروز برای اولین بار دوست خوب و نجیب و زیبای من گفت می‌خواهیم هرچه زودتر درسمان را تمام کنیم و به افغانستان برگردیم...

هر جاده، جاده دیگری دارد

جاده‌ها را پشت سر خواهیم گذاشت

هم با همان پرسشِ بی‌پایان:

... که تا کجا؟

محمود درویش

جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 34 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 15:56