جمع تان جمع بود گلتان کم بود!

ساخت وبلاگ

چند وقت پیش،به آن ها گفتم:بیایید یک روز برویم کافه پلاتینیوم.

گفتند:ببینیم چطور می شود.

یا همین را گفتند یا یک چیزی در همین مایه ها.

دیروز یا شاید هم امروز،با خودم گفتم:ماه رمضان شد.حالا که نشد همدیگر را ببینیم باشد برای تابستان.

داشتم پست های جدید بچه ها را نگاه می کردم که رسیدم به یک عکس دسته جمعی.همه بودند.فاطمه ها بودند.باقی بچه ها نیز.

فکر کردم لابد عکس مال خیلی وقت پیش ها است.فهمیدم که نه.مال همین امروز است.همین چند دقیقه پیش...

جا خوردم.مثل بچه های دو ساله دلم گرفت.هی گفتم بریز داخل خودت.بروز نده.لب به گله و شکایت باز نکن.

دیدم نمی شود.گفتم.حرف دلم را گفتم.

احساس کردم که حالم کمی بهتر شد از اینکه نگذاشتم روی دلم تلنبار شود.

به زینب پیام دادم و نوشتم:کاش پیش من بودی.

بعد با خودم فکر کردم آیا آدم تنهایی هستم؟نه...نبودم.

اینکه بچه ها برای یک دیدار مرا دعوت نکرده بودند به معنای تنهایی من نبود.

بعد با خودم گفتم خب پس وقتی تنها نیستم چرا باید ناراحت باشم؟

فاطمه ها پیام دادند.

پیامشان را خواندم.

فکر کنم حالا باید بروم و بنویسم:طوری نیست بچه ها!خب نشد.حالا هم که گذشت.اما خوب شد که با شما مطرحش کردم وگرنه توی دلم باد میکرد.

جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 131 تاريخ : جمعه 11 خرداد 1397 ساعت: 5:09