جهان خیال انگیز من

ساخت وبلاگ
و دنیایی دارم در ذهن،
آن چنان خیال انگیز،
که در روزگاری به نزدیکی یک فردا،
تنها حقیقت محض زندگی ام خواهد بود...


دنیای خیال انگیز من،از همان کودکی-در ذهن من-هستی گرفت.
البته نه در اثر برخورد بزرگی شبیه بیگ بنگ!شاید در اثر برخورد دو عنصر خیال انگیز پر قدرت که به طور هم زمان در طرف راست و چپ ذهنم متولد شده بودند و با سرعتی وصف ناپذیر در کسری از ثانیه به یکدیگر برخورد کردند.
صدای این انفجار به هیچ کجای عالم نرسید.همانطور که موج انفجارش.
اما حتما،در من،حالتی را به وجود آورد که از آن روز به بعد،در دید من،در بینایی من،جهان دور و بر،دچار تغییراتی جدی شد!
من در سرتاسر زندگی ام،در دو جهان زندگی کرده ام!جهانی عینی،و ملموس که همگی آدم ها در آن زنده و دارای حیات اند.و جهانی نادیدنی برای دیگران و ملموس برای خودم،که تنها شخص خود و شخصیت های ساخته پرداخته ی خیالی ذهن من،در آن در حال گذران زندگی اند.
دنیای خیال انگیز من،بر خلاف سایر آدم ها،با بالاتر رفتن سن و سال و گذز از روزهای کودکی و نوجوانی،نه تنها دچار ویرانی و از بین رفتگی نشد بلکه شفاف تر و حقیقی تر شد.
آن دنیا،در موقعیت های حساسی از زندگی ام به یاری من آمد تا در جایی که ترسیده ام،کمتر بترسم.در جایی که ناامیدم به امیدواری برسم.در جایی که دل خوش به حضور کسی نیستم خوش باشم به حضور آدم های نادیدنی اطرافم و ... .
همین چند شب پیش بود که یکی از دوست های ده سال کوچکتر از خودم به نام متینا،مرا پای صفحه ای فراخواند که از مخاطبان خواسته بودند ده سال آینده ی دوستانشان را تجسم کنند.و متینا از ده سال آینده ی من در خیال چیزی آفریده بود که من پس از خواندن آن،در یک گوشه ی خلوت  خانه نشستم و سر در گریبان گرفتم و تا توانستم گریستم.هاااای هااااای.نه فقط از بابت حرف متینا.که در آن لحظه صحبت های مشابه سایر دوستانم به خاطرم می آمد که حرف هاشان چیزی مشابه آینده ای که متینا آفریده بود،می بود.یاد وجیهه افتادم.یاد الهام الف.حتی یاد دکتر ف.یاد خاله نادیا.یاد خیلی ها.
آن شب چیز جدیدی در من اتفاق افتاد.چیز فوق العاده عجیبی.و آن اینکه احساس کردم جهان خیال انگیز من،که به اعتقاد من جهانی موازی است برای من،آن قدر برایم حقیقی و ملموس شده که در آن احساس رسیدن به تمام آرزوهایم را دارم!اصلا گویی به تمام آرزوهایم رسیده ام!
آن شب و شاید بهتر باشد که بگویم از آن شب به بعد دیگر از مرگ نترسیدم(یا لااقل کمتر ترسیدم).و به این جا که رسیدم دیدم حالا دیگر خداوند هر زمان که بگوید : نباش! و نباشم،با لبخند رضایت این جهان را ترک خواهم گفت.
نه به این معنا که دیگر در جهان واقعی برای رسیدن به آرزوهایم تلاش نخواهم کرد بلکه به این معنا که اکنون در هر کجای زندگی ام باشم،تا همین جای زندگی توانسته ام در مسیر اهدافم باشم و چه چیز بهتر از این.سوای اینکه من یک بار هم در جهان موازی به تمام خواسته هایم رسیده ام.
نمی دانم حرف هایم چقدر برای شما قابل درک است یا که قابل فهم.شاید از خواندن این مطلب واقعا گیج شده باشید اما خلاصه ی کلام این است که برای من خیال از آنچه که شما فکر می کنید حقیقی تر است.
خداوند به هرکس در زندگی ،چیزی برای گذر از روزهای سخت زندگی اش عطا خواهد کرد.
و آنچه که به من ، بعد از داشتن یک خانواده ی خوب هدیه کرده است ،خیال است و تخیل ...
 
جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 101 تاريخ : يکشنبه 7 بهمن 1397 ساعت: 22:50