شبی که الهام به خانه ی بختش رفت

ساخت وبلاگ

همیشه با خودم فکر می کردم شب عروسی الهام،وقتی که دیگر از مراسم به خانه بازگشته ام،رخت و لباسم را عوض کرده ام و سرم را روی بالش گذاشته ام و چراغ ها خاموش است،آن شب برایم با گریه های بی صدا به پایان خواهد رسید و با چشم گریان به خواب خواهم رفت.

همیشه فکر می کردم فردای عروسی الهام،حجم عظیمی از تنهایی بر من هجوم می آورد و هنگام گذشتن از کوچه شان،دیگر نمی توانم به داخل کوچه نگاه کنم.او صمیمی ترین رفیق من بود.کسی که از 14 سالگی در مدرسه هم کلاس من بود و برخلاف سایر هم کلاسی ها که گذر زمان و فراغت از تحصیل،میانشان فاصله می اندازد،باز هم کنار من مانده بود و هر فرصتی را برای نگه داشتن این رابطه غنیمت می شمرد.

در من واقعا چیز خاصی برای ترغیب یک دوست به  ادامه ی ارتباط وجود نداشت.الهام هم می توانست مثل باقی آدم ها تنهایم بگذارد.اما ماند و همین ماندنش مرا به او وابسته کرد.به من فهماند دوست صمیمی یعنی چه.به من فهماند وقتی دلت از دوست های دیگرت دلخور است چطور می توانی به اتاقش پناه ببری و خودت را خالی کنی.

چه کسی برای رفتن به نمایشگاه کتاب یا مطبوعات همراه من بود جز او؟چه کسی نق و نوق های مرا،بهانه های مرا برای به راه دور نرفتن و همین دور و برها قرار گذاشتن می پذیرفت جز او؟

و من،برای همین ها بود که از شب عروسی،از فردای عروسی الهام،می ترسیدم.

اما الهام در طی یک سالی که از عقدش می گذشت ناخواسته به من در کم کردن این وابستگی کمک کرد.اصلا شاید خدا کمکم کرد.الهام مشغول به کار شد.پنجشنبه جمعه هایش طبیعتا برای بیشتر بودن در کنار همسرش بود.

با کم شدن او در زندگی م،احساس کردم تنهاتر از آنم که فکرش می کردم.چرا که دوستان دیگرم نیز رابطه شان با من رو به زوال بود.

این پاییز،پاییز سختی بود.سخت گرفته بودمش البته.تنهایی به طور وحشتناکی قصد ویرانی ام را داشت.به طور وحشتناکی.

اما انگار بالاخره در اواخر پاییز از پس آن بر آمدم و دوباره به آرامش رسیدم.بی که کسی به زندگی ام اضافه شده باشد.بی که دیگر نیازمند حضور کسی در زندگی ام باشم.

شب عروسی الهام که رسید،به محض ورودم به سالن دیدمش.الهام زیبایم را.الهام دلربایم را.

الهام شبیه به عروس های دیگر نبود.اگر هم که استرسی در او وجود داشت به هیچ وجه در صورتش یا که در رفتارش نمایان نبود.ساده،صمیمی و تقریبا شبیه به همیشه اش بود.به لحاظ رفتاری.

برای اینکه خودم راحت تر باشم درست در نقطه ای از سالن نشسته بودم که دورترین نقطه به او بود..اما خدا می داند چطور او را از پشت ستون،با کج کردن گردن نگاه می کردم.جوری که داماد را نبینم و تمام حواسم به او باشد و او.بی آنکه بداند نگاه های از سر شوقم،از سر دوست داشتنم از دورترین نقطه روی اوست.

نزدیک های خداحافظی که شد اول با مادرش صحبت کردم.دیدم کلمه هایم دارند بغض می شوند و این شد که سکوت پیشه کردم.نمی دانم مادر مهربانش این نکته را متوجه شد یا نه اما گفت:الهام باز هم می آید سر می زند یاسمن!می آید و تو را هم خبر میکند.

این دقیقا حرفی بود که خود الهام هم موقع خداحافظی به من تحویل داد.درست همان جا که فقط نگاهش می کردم و باز بغض بودم و بغض.

از نگاه خانمی که لباس بلند به گمانم سبز رنگی پوشیده بود و دستش را روی شانه ی الهام گذاشت  فهمیدم نباید بیش تر از این ها با الهام صحبت کنم.البته من که کلا حرف نمی زدم.نباید بیش تر از این ها نگاهش می کردم.باید می رفتم.

و رفتم.

رفتم و توی ماشین نشستم و هیچ نگفتم.

خواهرم داشت کانال های رادیو را عوض می کرد که صدای آشنایی شنیدم. گفتم:برگرد قبلی.

برگشت قبلی.

محمد صالح علاء بود.

فکرش را بکن!ساعت 11 شب باشد و تو در ماشین،آن پشت نشسته باشی و صالح علاء با آن صدای خسته اش داستان بخواند و موسیقی آرامی هم پخش شود و ... .

و تو سرت را آرام کج کنی و دیگر ساکت شوی و فقط چشمت به چراغ های روشن در شهر باشد و گوش ات به محمد صالح علاء.

آن شب را به خانه برگشتم بی که با گریه به خواب رفته باشم.

آن شب را صبح کردم بی که زیر حجم عظیم تنهایی خم شده باشم...

جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 104 تاريخ : يکشنبه 7 بهمن 1397 ساعت: 22:50